https://srmshq.ir/q8cnbd
چندی پیش عکسی دستهجمعی مربوط به تعدادی از دانشآموزان سابق دبیرستان علامه حلی کرمان در یک گروه تلگرامی به اشتراک گذاشته شد. پس از اینکه افراد حاضر در عکس معرفی شدند تأثر شدید بر اعضای گروه حاکم شد. یکی از همکلاسیهای سابق، نفر اول از سمت چپ را رضا میرزاییفر معرفی کرد که از اساتید برجسته دانشگاه ویرجینیاتک در آمریکا بوده است و اینکه او در سال ۱۴۰۱ در اوج جوانی و درخشش در فعالیتهای علمیاش به دلیل بیماری سرطان درگذشته است.
جالب اینکه میرزایی فر که به دلیل اشتیاقش به یادگیری در موضوعات مختلف، در میان دوستانش به «ویکیپدیای متحرک» معروف بوده است و فقدان او تأثر عمیقی در میان همکاران و دانشجویانش بهجا گذاشته است.
مطلب زیر محتوای منتشر شده در سایت دانشگاه محل فعالیت این دانشمند کرمانی است که الکس پریش آن را نوشته و به فارسی برگردانده شده است.
دکتر رضا میرزایی فر، دانشیار گروه مهندسی مکانیک که در ۲۸ مهر ۱۴۰۱ درگذشت در ۱۰ شهریور ۱۳۶۱ (۳۱ اوت ۱۹۸۲) در کرمان متولد شده بود.
میرزایی فر مدرک کارشناسی خود را در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه کرمان در سال ۱۳۸۳ (۲۰۰۴) و مدرک کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه صنعتی امیرکبیر تهران در سال ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) دریافت کرد. او برای دکترا به ایالاتمتحده رفت و در سال ۱۳۹۲ (۲۰۱۳) مدرک دکترای مهندسی مکانیک را از مؤسسه فناوری جورجیا (Georgia Tech) اخذ کرد. پس از انجام پژوهشهای پسادکتری در مؤسسه فناوری ماساچوست (MIT) در سال ۱۳۹۳ (۲۰۱۴)، بهعنوان استادیار به دانشگاه ویرجینیا تک (Virginia Tech) پیوست.
میرزایی فر به خاطر علاقهاش به خوشنویسی ایرانی، موسیقی سنتی و نواختن ساز «تار» شناخته میشد. او با همسرش، شیما شهاب (استادیار دانشگاه) که در دانشگاه کرمان آشنا شده بودند، در بلکسبرگ ویرجینیا زندگی میکردند. این دو اغلب در طبیعت پیادهروی میکردند و حتی در خلال این گپ وگفتها، در مورد عملی کردن ایدههای پژوهشی مشترکی به تفاهم میرسیدند.
فعالیتهای علمی و تحقیقاتی
میرزایی فر در سال ۱۳۹۳ (۲۰۱۴) گروه پژوهشی «آزمایشگاه مواد آینده» (Future Materials Laboratory) را تأسیس کرد که بر توسعه مواد با خواص مکانیکی پیشرفته و حل چالشهای دیرینه در مهندسی مواد متمرکز بود. او با استفاده از روشهای محاسباتی و آزمایشگاهی، رفتار مکانیکی مواد در مقیاسهای مختلف را بررسی میکرد.
او در سال ۱۳۹۶ (۲۰۱۷) جایزه «محقق جوان نیروی هوایی ایالاتمتحده» (AFOSR Young Investigator) را دریافت کرد و با آزمایشگاه ملی اوک ریج (Oak Ridge) همکاری داشت. تحقیقاتش منجر به انتشار بیش از ۷۰ مقاله در مجلات معتبر، ۶۰ مقاله کنفرانسی و یک فصل کتاب شد که تا نوامبر ۲۰۲۲ بیش از ۲۱۲۲ بار استناد شده و شاخص اچ (h-index) او ۲۴ بود.
در سال ۱۴۰۰ (۲۰۲۱)، او به عنوان «همکار جان آر. جونز سوم» در گروه مهندسی مکانیک دانشگاه ویرجینیا تک انتخاب شد. میرزایی فر پس از تشخیص سرطان نادر مغزی، با وجود چالشهای سلامتی، به پژوهش در زمینه سرطان و متاستاز سلولهای سرطانی پرداخت.
یادبودها و قدردانیها:
دانشجویان و همکارانش از او به عنوان فردی دلسوز، الهامبخش و متعهد یاد کردند. جاناتان چارلستون، دانشجوی سابق او، گفت: «دکتر رضا اهمیت کیفیت و فروتنی در پیگیری اهداف را به ما آموخت.» رفیع داوالوس، از همکارانش، نیز گفته است: «او حتی در دوران مبارزه با بیماری، پرانرژی و الهامبخش بود.»
عظیم اسکندریان، رئیس گروه مهندسی مکانیک، او را «دانشمندی برجسته، دوستی مهربان و شهروندی نمونه» توصیف کرد. مهدی احمدیان، استاد دانشگاه، نیز از همکاریهای علمی و امیدبخش میرزاییفر قدردانی کرد.
https://srmshq.ir/35dcqo
سباستین سالگادو عکاس معروف مستندهای اجتماعی دوم خرداد درگذشت... او متولد ۱۹۴۴ و تنها پسر یک دامدار برزیلی بود که پدرش خیلی دوست داشت وکیل بشود اما او اقتصاد خواند و در سال ۱۹۶۹ به جنبشهای ضد دولت نظامی برزیل پیوست و سپس مجبور شد به پاریس مهاجرت کند. بعد از مدتی در رواندا در یک بنگاه اقتصادی مشغول به کار شد اما عکاسی را نیز از همان زمان شروع کرد و در سال ۱۹۷۳ رسماً یک عکاس و خبرنگار آزاد شد. در سال ۱۹۷۹، بعد از همکاری با آژانسهای سیگما و گاما و عکاسی در ۲۴ کشور دنیا به آژانس معتبر عکس مگنوم Magnum پیوست و دو سال بعددر ایالاتمتحده با یک عکس بسیار مشهور شناخته شد که تلاش جان هینسکی برای ترور رئیسجمهور رونالد ریگان را ثبت کرده بود... در آفریقا و آمریکای جنوبی عکسهای مهمی گرفت که شرایط آن مناطق خصوصاً در قحطی و شورشها را نشان میداد.
سالگادو مثل تمامی ساکنان آمریکای لاتین بحرانهای سیاسی، تبعیض و فقر را از نزدیک دیده و با هنر خود به یکی از راویان این صحنهها تبدیل شد.
گفته میشود سالگادو عکاس مستند اجتماعی و مردی بود که از قبیلههای آفریقایی تا جنگلهای آمازون و معدنها و کارگران و کشاورزان را با مهابت و عظمت و ترسناکی تاریخیشان ثبت کرد و درد و رنج انسانها را به سیاستمداران نشان داد...
او حرفهای بسیار مهمی را نیز به زبان آورد که میتواند درسهای بسیار مهمی برای هر عکاسی باشد که قصد دارد رویدادهای اجتماعی را در جهان ثبت کند.
«وقتی در جامعه یا جمعی زندگی میکنید فقط با لحظههای مصیبتبار و فاجعه و حزن آنها سر و کار ندارید. این جمع لحظههای شاد فراوانی هم دارد. لازم نیست همیشه در سمت حزنآلود و مصیبت زندگی بایستید. فاجعه و مصیبت در خود مسیر تاریخ وجود داشته. شما اگر اواسط هستید باید آن لحظههای قدرتمند در جمعهای انسانی را پیدا کنید و عکس بگیرید. برای رسیدن به آن عکس هم باید در آن جمع ترکیب و ادغام شوید. شما اجازه ندارید فقط وارد جمعی شوید و چند تا عکس بگیرید و جمع را ترک کنید. برای عکاس بودن اول باید انسان بود...»
او همچنین گفته بود: «وقتی عکاسی را شروع کردم نمیخواستم فقط به خاطر کنشگری یا اینکه لازم بود چیزی را محکوم کنم عکس بگیرم. من عکاسی میکردم چون زندگی من بود به این معنا که آنچه را در ذهنم بود بیان میکردم. برای من این چیزی فراتر از کنشگری سیاسی است. این شیوهی زندگی من است... عکاسی.»
https://srmshq.ir/6ef4hn
توی بخشی از فیلم طعم گیلاس دیالوگ جذابی هست و اون کارگری که میخواسته خودکشی کنه خاطرۀ خود کشیش رو تعریف میکنه و میگه که اونقدر به خاطر شرایط زندگی، همون اوایل ازدواج، فشار روش بوده که یه صبحی آفتاب نزده، میره طناب برمیداره که خودش رو دار بزنه و راه میفته و میرسه به یک توتستان و طناب رو مینداخته بالا که به شاخهٔ درخت توت گیر کنه و دار درست کنه که گیر نمیکنه.
خودش میره بالای درخت طناب رو ببنده که دستش میخوره به یه دونه توت و یکی رو میخوره و به دهنش خوشمزه میاد و بعدش ادامه میده به خوردن و یادش میره واسه چی اومده بالای درخت.
کمکم آفتاب طلوع میکنه و از اون بالا کوه و خورشید و پرندهها رو میبینه و کلی حال میکنه با این منظره و دیدن سبزهزار...
بعد چند تا بچه مدرسهای رد میشن و بهش میگن شاخه رو بتکون ما هم توت بخوریم و از توت خوردن بچهها کلی کیف میکنه و توت میچینه میبره خونهش و زنش هم توت میخوره و کلی از این موضوع حالش بهتر میشه.
بعدش هم میگه «یه توت ما را نجات داد»...
آقای بدیعی که نقشش رو توی فیلم همایون ارشادی بازی میکنه میگه:«توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همهچیام خوب شد؟!»
کارگر یک حرف خیلی مهم میزنه که گُل فیلم هم همونه.
جواب میده:«خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد، حالم عوض شد...”
خب منم فکر میکنم خیلی وقتا در برابر رویدادهای تلخ و سخت، اساساً وضعیت عوض نشده ولی ما جور دیگهای فکر کردیم به داستان زندگی و دلیلی رو پیدا کردیم که ادامه بدیم و حالمون جور دیگهای باشه.
یعنی همون پیدا کردن روزنهای که نوری ازش بتابه و ما چشم بدوزیم به اون نور و راه تازهای پیدا کنیم. ماجرا هم همینه دیگه. به آغوش کشیدن لحظهای که فقط خودت خاص و یکتا بودنش رو میفهمی اونم وسط همه تاریکیای زندگی... مثل همون درخت توت فیلم طعم گیلاس که یک نماد هست برای تغییر دیدگاه و فکر...
حالاکه ما خودمون مرکز جهان نیستیم لااقل میتونیم که مرکز جهانمون رو خودمون تغییر بدیم و تعیین کنیم تا جور دیگهای به دنیا و زندگی نگاه کنیم... حتی به شکلی رویاگونه.
https://srmshq.ir/xvy8sk
یه بار گفتم من با چشمام حرف میزنم. شاید دو بار، شاید هم سه بار…ولی گفتم.
گفتم: اینقدر نگرد تو کلمات.
گفتم: نشینی منو با پیشداوری قضاوت کنی.
گفتم اگر میگم دوستت دارم تو چشمام نگاه کن. ببین راسته یا نه.
وسط نینی چشمام. نینی چشما دقیقاً کجاست؟! گفتم همونجا دنبالش بگرد. شاید اون روز از روی عادت، شاید از روی ترس میگفتم دوستت دارم تو دنبال حقیقت تو چشمام باش.
گفتم ته صدای من، ته گلو، اونجایی که دیگه صدا ازش در نمیاد. اونجایی که مال حرف زدن نیست. مال آه کشیدنه، همونجا که به قلب وصله؛ (به قلب وصله؟ گلو به قلب وصله؟!) گفتم از اونجا بشنو دوستت دارم رو.
اگر هم گفتم دوستت ندارم تو چشمام نگاه کن ببین برق دوست داشتنم تموم شده یا نه؟ اگر دوستت نداشتم برقش میره دیگه. شاید اون روز مجبور باشم الکی، از روی دروغ بگم دوستت ندارم. چشما برق دارن؛ دیدم که میگم برق دارن.
من حرفامو میریزم تو چشمام تو چشمام نگاه کن. صداقت رو میریزم وسط حلقه چشمام. همون قسمتی که سیاهه.
بغضم تو گلوم نیست. بغضم تو چشمامه.کم اشک دارن می دونم. ولی اون بغضه اشک نیست. بیا یه روز که از دنیا بغض داشتم. بیا بی هیچ حرفی بگو خوندمت.
یه روز گفتم بهش: مبادا دیگه نگاهت نکنم. نکنه واسه تو اتفاقی بیفته، نه! من دلم نمیخواد دوستت نداشته باشم. الان، تو این زمان، تو این دوره، میخوام دوستت داشته باشم.
میخوام بپرم از روی جوی آب بگم؛ شاید دید. میخوام پرواز کنم بگم؛ شاید دید. میخوام اون کت قشنگه رو بپوشم بگم؛ شاید دید. اصلاً میخوام نباشم؛ شاید دید...
گفتم این حرفا رو بهش؟ نه نگفتم. انگار تو ذهنم باهاش حرف زدم.
حالا میگم. شاید دید.
https://srmshq.ir/tvngh4
رومانو بتالیا متولد ۱۹۳۳ و درگذشته به سال ۲۰۱۲، یک شاعر، روزنامهنگار و نویسنده ایتالیایی بوده که نگاهی عمیقاً فلسفی به زندگی داشته و در ایران البته چندان مورد توجه قرار نگرفته. از حدود ۵۰ کتابی که منتشر کرده دوسه تایی در ایران ترجمه شدن که چندان هم دیده نشده این کتابها...
موقعی که توی منابعِ در دسترس کمی در موردش میخوندم متوجه شدم نگاه خاصی به زندگی و طبیعت داشته و مخصوصاً آدمها رو به جای توجه به اصوات به شنیدن و درک سکوت اطرافشون برای درک بیشتر زندگی فرامیخونه که شاید به خاطر طبیعت بکر شهر زادگاهش مارینا پیتراسانته در شمال ایتالیا بوده.
عشق واقعی رو نامیرا قلمداد میکرده که تابع هیچ فصل و زمانی نیست و قلب رو پرندهای تصور میکرده که در آسمون زندگی پرواز میکنه. معنای زندگی رو حتی در سکوت آسمون و بین کاجها و جنگل و حتی سکوت و پرواز پرندهها قابل جستجو متصور میشده.
یک جمله خیلی عمیق و جالب در کتاب «قلب تمیز» داره و میگه: «خیلی وقتا عشق و خوشبختی به ما می رسه اما هرگز همانطور که تصور میکردیم لباس نپوشیده و غالباً با سکوت از کنار ما عبور میکنه و ما نمیدونیم چگونه اون رو بشناسیم...» و این خیلی مهمه که صدای درون خودمون رو در برابر پدیدههایی که میبینیم، بشنویم و ساده ازشون نگذریم...
آره... خیلی ساده از چیزهایی میگه که یک زندگی متفاوت رو برای آدم میسازه و یادآوری میکنه که حتی رنگینکمان رو در پرتوهای تابیده درون شبنمی ببیند که بر روی ساقه نازک علفی قرار گرفته...
تموم میکنم این همراهی با آقای رومانو رو با شعری از این نویسنده که میتونه خوندنی باشه...
“در زندگی روزهایی هست
روزهایی پر از طوفان
روزهایی پر از خشم
روزهایی پر از باران
و پر از درد و غم
روزهایی پر از اشک
اما بعدتر
روزهایی فرا خواهد رسید
مالامال از عشق...
که به ما شهامت قدم گذاشتن
در مابقی روزها را میدهد...”
به همین قشنگی و شیوایی... عشق برای شهامت زندگی در همون راهی که به تکراری شیرین در اون گذر میکنیم...